جدول جو
جدول جو

معنی عرق خور - جستجوی لغت در جدول جو

عرق خور
کسی که عرق می خورد، می گسار
تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
فرهنگ فارسی عمید
عرق خور
عرق خورنده. آنکه عرق نوشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه معتاد به عرق خوردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). باده نوش. می گسار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عرق خور
باده خور باده نوش آن که عرق نوشد، باده نوش میگسار
تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
فرهنگ لغت هوشیار
عرق خور
باده خوار، باده نوش، شرابخوار، مشروب خور، میخواره، میگسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرق سوز
تصویر عرق سوز
سوزش پوست بدن از عرق بسیار، بیماری حاد پوستی که از گرمای سخت و عرق فراوان ایجاد می شود و بیشتر چین های پوست را فرا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق جوش
تصویر عرق جوش
جوش های ریز که به واسطۀ عرق زیاد در پوست بدن پیدا می شود، عرق گز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
آنکه عرق میوه ها و گیاه ها را می گیرد، عرق کش، پیراهن نازک که زیر پیراهن بر تن می کنند، زیرپیراهنی، پارچه یا حوله ای که عرق بدن را با آن خشک می کنند، پارچه ای که بر پشت اسب در زیر زین می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
(بِ چَ / چِ مِ خوَد / خُدْ)
مخفف علف خوار. هر حیوانی که بر آخور بسته شده و درآن خوراک خورد، مانند اسب و خر و استر. (ناظم الاطباء) ، شکم پرست و پرخور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو تَ / تِ)
در تداول عوام، سرخور. کودک شوم و ناخجسته که شآمت او سبب مرگ کسان او شود. کودک شوم که زادن او موجب مردن پدر یا مادر یا هردو شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ اَ کَ)
عرق بارنده. آنکه عرق کرده باشد. (آنندراج). که خوی آرد:
عید دیدار مبارک به جگر سوختگان
که عجب نقش از آن روی عرق بار زدند.
شیخ العارفین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
پوشیده از عرق. پوشیده از خوی. آلوده به عرق:
شبنم غصه تراود ز رگ و ریشه گل
صبح از نشئۀ می چهره عرق پوش مکن.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَرَ)
نوعی جوشهای کوچک که آن را عرق گز نامند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عرق گز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده.
- عرق سوز شدن، پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رْ)
خوی بره. داروئی که عرق باز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا\’ گویند: آسپرین عرق آور است. (یادداشت مرحوم دهخدا). معّرق
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
نوشیدن عرق. (فرهنگ فارسی معین). نوشیدن باده. خوردن می:
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تا که تریاکی و الدنگ شدم.
ملک الشعراء بهار (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ خوَ / خُ)
عرق خوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، باده نوشی. می گساری. (فرهنگ فارسی معین) ، عمل عرق خور.
- گیلاس عرق خوری، ظرفی شیشه ای یا بلوری یا چینی کوچک و ظریف که با آن عرق نوشند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف خاص برای آشامیدن عرق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بسیار خوارشکم پرست شکم خواره شکمو بنده شکم شکم پرور پر خوار پر خواره اکول بلع بلعه مقابل کم خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق دار
تصویر عرق دار
خوی دار کسی که عرق کرده دارای عرق
فرهنگ لغت هوشیار
خوی جوش جوشهای کوچک و زیکولی شکل که بر اثر ترشح زیاد بر سطح پوست عارض می شوند عرق جوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف خور
تصویر علف خور
جانوری که علف خورد، پرخور شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر خور
تصویر سر خور
آنکه همسرش پیش از وی فوت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد خور
تصویر رد خور
رد خور ندارد قطعی است حتمی است
فرهنگ لغت هوشیار
باده خوردن نوشیدن عرق: گه عرق خوردم و گه بنگ زدم تا که تریاکی و الدنگ شدم. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
چکیده گیر، رومال، زیرپوش خوی گیر آن که عصاره میوه ها را گیرد عصار، خجل شرمنده، جامه ای نازک که برای خشک کردن عرق بدن پوشند زیر پیراهنی، پارچه ای که بدان عرق پاک کنند دستمال رومال، جامه ای که بر پشت اسب و در زیر زین اندازد، کلاهکی از پارچه به شکل نیم کره
فرهنگ لغت هوشیار
عمل عرق خوردن، باده نوشی میگساری. یا گیلاس عرق خوری. ظرفی شیشه یی بلوری یا چینی کوچک و ظریف که با آن عرق نوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خور
تصویر در خور
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق خوری
تصویر عرق خوری
((~. خُ))
می خواری، می گساری، نوشیدن نوشابه های الکلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرق جوش
تصویر عرق جوش
جوش های ریزی که در اثر عرق زیاد روی پوست ایجاد می شود، عرق گز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرق گیر
تصویر عرق گیر
زیرپیراهن، دستمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در خور
تصویر در خور
قابل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرم خور
تصویر کرم خور
Miser
دیکشنری فارسی به انگلیسی
عرق سوز جوش هایی که در اثر عرق ریختن پدیدار شود
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ی نازک مانند لنگ و یا نمدچه، برای خشک کردن عرق حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی